سیب عشق
حکایت تو و دلگرمی من و مرداد
درخت بود و سرمای تازیانه باد
که برگ اول پاییز بر زمین افتاد
اتاق کوچک و یک پنجره به سمت غروب
چه سخت جا شده تنهایی ام در این ابعاد !
نوشتن از همه لحظه های دلتنگی
نه ، انتظار زیادی است از توان مداد
نشسته ام و ورق می زنم هر آنچه گذشت
تمام عمر ، همان یک دو روز رفته به باد :
حکایت من و دمسردی تو و اسفند
حکایت تو و دلگرمی من و مرداد
حکایت همه آنچه با من است هنوز
حکایت همه آنچه برده ای از یاد
چه داستان غریبی که سنگ هم که شنید ،
سرود با دل سنگش غزل غزل فریاد !
... قمار بودی ...
قمار بودی و دیگر نتیجه معلوم است
و برگ آخر این عشق : هرچه بادا باد !
میان هاله ای از دود شاعری گم شد
و برگ دیگری از شاخه بر زمین افتاد
(مهدی معارف)
دیگر به روی موی خودم گل نمی زنم !
دیوانه ام ، نپرس که دیوانه ام چرا
با این سئوالهای خودت می کُشی مرا !
دیوانه ای شدم که به زنجیر می برند
در حلقه های موی تو دل را به ناکجا ...
تجویز می کنند برایم سکوت را
ممنوع کرده اند صدای فلوت را
سمّ است هرچه یاد تو می آورد مرا
از باغ برده اند درختان توت را !
با عده ای شبیه خودم همکلاسی ام
تو نیستی و حل نشده بی حواسی ام
شبها که با ستاره تو حرف می زنم
اسباب خنده است ستاره شناسی ام
گاهی به یاد چشم تو آرام و سوگوار
گاهی به جستجوی تو یک روح بیقرار
تقصیر چشم توست نه تأثیر قرصها
این چهره پر از غم و رفتار خنده دار !
این روزها که حال من انگار بهتر است ،
ازحال من نپرس که این کار بهتر است !
اسم تو را به باد سپردم که گم کند ،
یاد تو را به خاک که بسیار بهتر است !
از پنجره زیاد به تو زل نمی زنم !
دیگر به روی موی خودم گل نمی زنم !
پرهیز از هوای تو دارم هنوز هم ،
حتی به حافظ تو تفأل نمی زنم ...
بر من ببخش این فوران سکوت را
گم کرده ام ستاره بی رنگ و روت را
بر من ببخش گاهی اگر گیج و مبهمم
گاهی نمی شناسم اگر بوی موت را ...
(لیلا ابراهیمی)
مرا با خودت جمع کن.
به من بهانه ای بده تا کنار تنهایی تو بمانم،
روی کتفهای تو لانه ای بسازم.
برای روز مبادا هر دویمان هنوز یک بیابان راه پیش رو داریم.
به من بهانه ای بده تا همسفرت باشم.
این سقف کوتاه فقط برای خیره شدن به آرزوهای بزرگ نیست.
بغضت را از خاطراتت تفریق کن.
مرا با خودت جمع کن.
یک لبخند بزن تا من به خاطر لبخندت بمانم.
(نسرین بهجتی)
آدمهای بی رقیب دلنوشته ای از نسرین بهجتی اردیبهشت 95
آدمهایی که تو را با تمام عیبهایت دوست دارند
آدمهایی که تو را با تمام اشتباهات باور دارند
آدمهایی که فقط آرزوی خوشحالی تو را دارند رقیب ندارند
این آدمهای بی رقیب این آدمهای بی مثال
هرگز آدرس خانه شان را بخاطرشماعوض نمیکنند
میدانید آدرس این آدمهای بزرگ کجاست ؟
آخرین خانه درکوچه بُن بست زندگی
آخرین دیوار برای تکیه کردن
برای دیدن این آدمها باید سرت را بلند کنی و بالا را نگاه کنی تا آنها را ببینی
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدام است غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری ست در هوای تو از آشیان جداست
بگذار تا ببو سمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب
خوشم به بودن با تو ، خوشم به دربدری
تو را چه نام دهم من ، فرشته یا که پری ؟
برای من تو خدایی دمیده در بشری
تو میرسی و دلم را تلاش بیهوده ست
نمی شود که نبازم ، نمی شود نبری
اگر تو عیب مرا هم نشان دهی غم نیست
که مثل آینه ها صادقانه مینگری
هنوز بعد تو سرگرم خاطرات توام
تو ای ستاره چه دنباله دار می گذری
برای با تو نشستن اگرچه من هیچم
برای بودن با من تو بهترین نفری
به بوی زلف تو از خویش می روم بی شک
شبی دوباره اگر شانه ای به مو ببری
تو مثل رودی و من مثل شاخه ای خشکم
خوشم به بودن با تو ، خوشم به دربدری
به دریا می زند خود را دل من تا تو را دارد
هوا دم کرده در چشمم دو پلکم را کمی وا کن
که می خواهد ببارد او توان در خویش تا دارد
در این دنیای دردآگین نمی بینی دل من را
غم عشق تو را یک سو غم خود را جدا دارد...
اگر پرسید حالم را کسی از تو بگو... اصلا
میان شهرمان پر کن که درد بی دوا دارد
مبادا هیچکس جز من خداوندا چطور آخر
دلش می آید این غم را چنین بر من روا دارد
نمی دانی چه می کردم فقط گر می توانستم
"عجب صبری خدا دارد ، عجب صبری خدا دارد"
آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید
گوشهگیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمهها بر ساز دل از دست بیدادم رسید
قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید
مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید
شب خرابم کرد اما چشمهای روشنت
باردیگر هم به داد ظلمتآبادم رسید
سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسیدم
هیچ کس داد من از فریاد جانفرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید
نه به انتظار ياری, نه ز يار انتظاری
نه به انتظار ياری, نه ز يار انتظاری
غم اگر به كوه گويم بگريزد و بريزد
كه دگر بدين گراني نتوان كشيد باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستارهاي است باری
دل من ! چه حيف بودی كه چنين زكار ماندی
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاری
نرسيد آن كه ماه به تو پرتوی رساند
دل آبگينه بشكن كه نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم كه مگر گلی بخندد
دگر ای اميد خون شو كه فرو خليد خاري
سحرم كشيده خنجر كه: چرا شبت نكشتهست
تو بكش كه تا نيفتد دگرم به شب گذاری
به سرشك همچو باران ز برت چه برخورم من؟
كه چو سنگ تيره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بميرد به بر تو زنده واری
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم
منم آن درخت پيري كه نداشت برگ و باری
سر بى پناه پيری به كنار گير و بگذر
كه به غير مرگ ديگر نگشايدت كناری
به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها
بنگر وفای ياران كه رها كنند ياری.
می رسد یا نمی رسد روزی٬ که تو مال خودِ خودم باشی!؟
مثل رسم خدا و ابراهیم٬ مثل گنجشک، زیر باران ات
نفس ام را شماره می کردم٬ نفس ات را شماره می دادی
حسِ پس لرزه های بم را داشت٬ دیدن دست های لرزان ات
بیقرار شنیدن ات بودم٬ مثل آواز عاشقانه ی قو
شعر می خواندی و به شور غزل٬ تار میزد دل پریشان ات
روزها می گذشت و از تقویم آنچه می ماند چند کاغذ بود
هفته وماه وسال من شده بود دست مرداد و چشم آبان ات
من که کفر برادرانم را مثل پیراهنی در آوردم
با کدام آیه قبله ات خواندم؟! به چه وردی شدم مسلمان ات؟
دل و دینی نداشتم هرگز٬ که نماز تو را اقامه کند
تو چگونه خدای من شده ای٬ با دو گوی سیاه شیطان ات!؟
من ِ لیلی برات مجنونم٬ من ِ مجنون برات می میرم
قصه ی عاشقانه ای داری٬ مثل "ابسال" با "سلامان"ات
من حسودم حسود٬ آری! -عشق- این بلا را سر من آورده
قلبم آشوب می شود وقتی دست های کسی به دستان ات
می رسد یا نمی رسد روزی٬ که تو مال خودِ خودم باشی!؟
طالع ما دو تا یکی بشود٬ شکل یک قلب کنج فنجان ات
...کاش آن سوزنی که مدتهاست٬ توی انبار کاه جا مانده
با سر انگشت یک پری می دوخت٬ دست های مرا به دامان ات
فال قهوه
ابزار شعر ، جای قلم رنگ چشم تو
این کار توست : خلق مراعات بی نظیر
اینگونه است موی تو همرنگ چشم تو
هر یک بهانه ای است که دیوانه ام کند
هم انحنای پلک تو هم رنگ چشم تو
لالایی ات به خواب ابد می برد مرا
همراه آن نوازش کمرنگ چشم تو
چشمان توست در ته فنجان سرنوشت
ای سرنوشت من ز عدم رنگ چشم تو...!
از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد...
خواب ، در بستر چشمان تو دیدن دارد
وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد
تاک ، از بوی تنت ، مست به خود می پیچد
سیب در دامنت احساس رسیدن دارد
بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست
طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد
کودکی چشم به در دوخته ام ... تنگ غروب
دل من شوق در آغوش پریدن دارد
"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد...
تیشه بر ریشه قصری که در آن شیرین نیست
عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد
گرچه خاکسترم و همسفر باد ولی
جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد
تیشه بر ریشه قصری که در آن شیرین نیست
بیستون بی تو به ویرانه شدن می ارزد
یوسفم سینه ی من پیرهن پاره ی من
ننگ این قصه به افسانه شدن می ارزد
خاک خامم عطش آتش و می در دل من
بزن آتش که به پیمانه شدن می ارزد
شانه ام زیر غم عالم و آدم اما
یک نفس زیر سرت شانه شدن می ارزد
قسمت از اول خط ساز مخالف میزد
هيچ كس پنجه بر اين چنگ خوش آواز نزد
دست برداشتن از خاك پريدن میخواست
هيچ كس جز تو چنين دست به پرواز نزد
نيست نزديكتر از تو به من اما بايد
چای نوشيد و زبان بست و دم از راز نزد
او كه لب بست و دم از راز نزد میشكند
هيچ كس سنگ بر آن پنجرهی باز نزد
قسمت از اول خط ساز مخالف میزد
درد اين است به ميل دل من ساز نزد
سيب ممنوعهترين ميوهی دنيای شماست
سيب سرخم كه كسی بر تن من گاز نزد
بخت از پشت درِ خانهی من رد شده است
شايد اين بار كسی در بزند... باز نزد
جرعه اي ما را علاج اي ساقي آشفته مو
اي جهان زشتخو اينقدر زيبايي چرا
با همه نادان نوازيهات دانايي چرا
سنگدل تر مي شوي با مردم آشفته بخت
مست دل بشكسته را بشكسته مينايي چرا
حال كاين دمسردي از تو نامرادان را نصيب
كامرانيها چو بيني گرم وگيرايي چرا
چون غمي را پروري با صد غرور آيي برقص
چون نشاطي آوري با نقش رويايي چرا
با توام اشك تسكين بخش خاطر شوي من
گاه نور و گه نقاب چشم بينايي چرا
من ندانستم چه طرح ورنگ ونقشي داشتي
يك شب اي شادي بخواب من نمي آيي چرا
حافظ اكنون پيش رويم يك سخن دارد بدل
كاي زمان ، صياد مرغان خوش آوايي چرا
سينه مالا مال دردش را كسي مرهم نبود
اي كس ما بي كسان غافل ز غمهايي چرا
در غبار خدعه ها چشمي چو آيد نقش بين
اي سكوت صبر ها خار نظر خايي چرا
كلبه خاموشم بتاب اي قرص ماه خوش خرام
پا بپاي اخترم پوشيده سيمايي چرا
جرعه اي ما را علاج اي ساقي آشفته مو
فارغ از لب تشنگان نوشيده صهبايي چرا
شمع بزم گرم ياران سالها بودم ولي
از من اكنون كس نمي پرسد كه تنهايي چرا
اي كه بر من از تو رفت اين رنجهاي بي لگام
اينزمان در سايه ديوار حاشايي چرا
اي رفيق روز شادي ، حال غمگينان بپرس
گشته ام ويران ويران ، غافل از مايي چرا
در ني جانم ، نواي تازه اي را ساز كن
در ني جانم ، نواي تازه اي را ساز كن
بر لبم فريادها بود اي هنر پرور زمان
روح خاموش مرا، از نو سخن پرداز كن
اين قلم در حسب حالم ، سخت سنگين جوهر است
اي سرشك خوش سكوتم ،قصه اي ابراز كن
اشك من گل كرده ، اي طاووس خوشرفتار غم
چتر صد رنگت مبارك ، هرچه خواهي ناز كن
دخترک همیشه توی دفترش دو خانه می کشید
زیر ســـقف هر دو خانه چند آشیانه می کشید
هفت هشت هفت هشت تا کلاغ پیر سوخته
توی آســمان لاجــــورد بی کــرانه می کشید
نقطهنقطهنقطه میگذاشتصحن پای حوض را
با مداد خود برای جوجه آب و دانه می کشید
بعد کوه ،" بعد لکه های پشت کوه"بعد رعد
روی گرده ی کبـــود ابر تازیانه می کشـــــید
یک تبـــر که زیر سایه ی بلوط تر لمیــــده بود
هی برای آن درخت پیرشاخ و شانه می کشید
دود می وزید سمت هر کجا که باد پشت بام
دود سرد آتشی که در دلش زبانه می کشید
آفــــــریدگار این جــــهان زرد خط خطی ولی
هیـــــچ گاه توی بهت دفترش خدا نمی کشید
یا خدا نبــود یا خدا پرنــــده بود ســیب و بود
هرچهبود بی نشانه بود و بینشانهمی کشید
آن دو خانه آن دریچه های بسته اتفاق بود
گل پــــــری خوب قصه بچــــه ی طلاق بود
گل پری بلـــــــد نبود توی ابر ماه می کشید
راه سمت خانه را همیشه اشتباه می کشید
خود گناه چشم مهربان میشی اش نبود اگر
گرگ تیر خورده را همیشه بی پناه می کشید
او مرا - مرا که آن " یکی نبود قصه " نیستم
توی یک لباس نقطه چین راه راه می کشید
***
" بعد ، بعد چند سال ، چند سال بعدتر هنوز"
خانه را میان یک دو هاله ی سیاه می کشید
دور شاخه های مرده ی بلوط پیر می دوید
بعد می نشست و خسته از ته دل آه می کشید
طمئنّم که فقط مال خودم خواهی شد!
و فقط قبله ی آمال خودم خواهی شد
تا ابد زمزمه ی جاری من می مانی
و غزلواره ی سيّال خودم خواهی شد
وقت روييدن خورشيد و طلوع باران
غنچه ی بکر دل کال خودم خواهی شد
آسمان را به خدا می دهی و اين اطراف
ساکن پستی گودال خودم خواهی شد
اوّلين پاسخ شک هام! نمی دانستم
آخرش باعث اغفال خودم خواهی شد
با وجودی که اميدی به تو و دست تو نيست
مطمئنّم که فقط مال خودم خواهی شد!
وقتی به رویم آغوش می گشایی...
به دریای آبی چشمان تو می نگرم
از پشت قاب شیشه ای ِ هراس و تردید.
آه! چه آرامم! ....
عطر تنت، همراه با نسیم
طراوتی روح نواز بر صورتم می پاشد و
چشمه ی اشکم،
بر دریای چشمان تو سرازیر می شود.
دشت ِ گونه هامان به یکی شدن می رسد
وقتی به رویم آغوش می گشایی...
وه! که چه تربناک می شود،
جنگل سبز چشمانت
هیاهوی آهوی چموشی را به دستم داد،
تا ورق ورق از تو بنویسم...
و در بیشه زار آغوشت
سرمست از شهد لبانت،
بغل بغل واژه های معطر عشق را،
بچینم... به پایت ریزم
و تاجی از میخک های احساس،
بر پیچکِ زلف مُشکینت بگذارم
وه! که چه تربناک می شود،
نبض سرانگشتانم از واژه ی "تو"
افسوس! چه دیر فهمیدم
دستانم،
تاب دوری ات را ندارند
به هر شاخه گلی می آویزند
تا عِطر نفس های تو را وام بگیرند...
قدم هایم،
یارای مقاومت ندارند
به هر بوم و برزنی کشیده می شوند
تا ردی از تو یابند....
چشمانم،
دو دو می زنند، تا مگر
میان چهره ی دلبرکان سیمین بر،
نام و نشانی از تو یابند....
افسوس! چه دیر فهمیدم
قرن هاست که از اینجا
کوچیـــده ای!...
ریشه های جانمان در هم گره خورده
چشمانم را که باز کردم
دشت یاسمن، بوی آغوش تو بود که
تمامی احساسم را درخود جای داد
حسی غریب در من پرسه می زند
انگار سالهاست
بذر وجودم در این سرزمین مأوا دارد
عطر تنت آشناست
لطافت سبزه زار دلدادگی ات
طراوت دستانت
و زلالی احساست...
ریشه های جانمان در هم گره خورده
تا اعماق باوری دور...
بگدار صادقانه بگویم
با نور چشمان توست که گل وجودم بارور می شود
در دستان پینه بسته ی توست که قد علم می کند
تا به رستاخیز...
"تو"
باغبان همیشه مهربان بیشه ی عشقی
چشمه ساران محبتت جاری
دل پاکت حاصلخیز
و تلالو دیدگانت، اهورایی...
اعجازت را همیشه بباران.
دلت بخواد دوباره از ته دل بخونی
میشه پرنده باشی اما رها نباشی
میشه دلت بگیره اسیر غصه ها شی
حالا که آسمونم دنیای تازه ای نیست
اون وفت یه جا بشینی محو گذشته ها شی
ترسیده باشی از کوچ اوجو ندیده باشی
واسه یه مشت دونه اهلی آدما شی
تو سایه ها بمونی درگیر سایه ها شی
مفهوم زندگی رو از یاد برده باشی
دلت بخواد دوباره از ته دل بخونی
از ترس ریزش اشک غمگین و بی صدا شی
عشق زمستانی من! لیموی شیرین
دست از سر این قایق پوسیده بردار
سر به سر امواج نا آرام نگذار
من بادبان از قامتت برمی فرازم
طوفان ولی از سمت تو می آید انگار
عشق زمستانی من! لیموی شیرین
باید همیشه تلخ باشد آخر کار؟
دنبال یک فانوس بودم در مسیرم
آن شب که در دستان تو می سوخت سیگار
بر خاطراتت تکیه باید کرد وقتی
پشتش به قاب عکس تو گرم است دیوار
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﺷﻬﺮ ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﺪﻣﺖ ﻓﺮﻡ ﺭﻭﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﺣﺮﮐﺎﺕ ﺑﺪﻧﺖ ﺭﻗﺺ ﺳﻤﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻥ
ﻟﺐ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻓﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﻗﺴﻤﺖ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻧﮑﻨﯽ
ﺑﯽ ﺷﺮﻑ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﮐﺬﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﺭﺳﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺳﺰﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻏﻮﺵ ﻣﺮﺩﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﻐﻠﺖ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﯼ ﺣﮑﻢ ﻗﻀﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﻣﯽ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﭘﯿﺪﺍﯾﯽ
ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯽ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺻﻼ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﺷﻬﺮ ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﮐﻮﭼﻪ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﺳﻤﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺑﺮﯼ ﺑﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﯾﮏ ﻋﻘﺪﻩ ﮔﺸﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
...
ﺳﺮﺣﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺧﺒﺮﯼ
ﻗﻠﻤﻢ ﺩﺭ ﻏﺰﻝ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ
حال مرا تنها درختی خوب میفهمد
این دودها یعنی هنوز آرامشی باقیست
یعنی پریشانی نکن، تا سوزشی باقیست
این دودها یعنی تو تنها نیستی ای مرد
سیگارهایی را که داری میکشی باقیست
دنیا همین قدرش برایم بس، که میبینم
در ابتدای دودهایم تابشی باقیست
دارید میخندید و میگویید دیوانهست...
این طعنهها در حالتِ افزایشی باقیست
حالا شما هُشیار! با شبها چه باید کرد؟
وقتی که از بودن برایت بالشی باقیست
حال مرا تنها درختی خوب میفهمد
که از تمام برگ و بارش خشخشی باقیست
...
فریاد کردم " خب برو" این شعر اما گفت:
از آن همه مغرور بودن خواهشی باقیست
جاوید نبی زاده
من چون کویری تشنه، چون یک رودِ بی آبم
این روزها خون میخورم از بس پریشانم
بـا عشق، با دیـوانـهگی دست و گریبانم
او سـازِ رفتن مینوازد بـارهـا اما
من ماندهام حتا دلیلش را نـمیدانم
از ابتـدایِ دوستـی تـا انتهــایِ عشـق
چون روحِ سرما خوردهی یک بیدِ لرزانم
گُم میشوم در خویش و باتو میشوم پیدا
ای عشـق! ای سـر منشأ غـم های پنهانم!
کامل نخواهد شد سـوای او یقین دارم
بر مومنی چون من، بنایِ دین و ایمانم
من چون کویری تشنه، چون یک رودِ بی آبم
بـر مـن ببـار ای ابـرِ فــروردیـن، ببـارانم!
رامین ملزم
نگفتهایم به جز شعرِ صاف و ساده هنوز
بیا که مانده شرابی به جامِ باده هنوز
بیا که عشق به امیدت ایستاده هنوز
ببین که بی تو چه بر ما گذشته ...، میبینی ؟!
پُریم از غم و از بغضِ بی اراده هنوز
اگرچه بالِ پریدن پریده از کفِ ما
و ماندهایم در آغازْ راهِ جاده هنوز
ولی امید به دیوانِ ما نمیمیرد
خوشیم، خوش به همین دولتِ نداده هنوز
چه روزها که گذشت و غمِ تو کهنه نشد
فلک به عشق و وفا مثلِ من نزاده هنوز !
زمان زمانهی نامردمیست، اما ما
نگفتهایم به جز شعرِ صاف و ساده هنوز
مردم اين شهر اينگونه دعايم ميكنند!!!
تا كه خلوت ميكنم با خود؛ صدايم ميكنند!
بعد ؛ از دنياي خود كم كم جدايم مي كنند!
.
«گوشه گيري» انتخابي شخصي و خودخواسته ست
پس چه اصراري به ترك انزوايم مي كنند!
.
مثل آتشهاي تفريحم كه بعد از سوختن -
اغلبِ مردم به حال خود رهايم مي كنند!
.
«اي بميري! لعنتي! كُشتي مرا با شعرهات»
مردم اين شهر اينگونه دعايم ميكنند!!!
.
احتمالاً نسبتي نزديك دارم با «خدا»
مردم اغلب وقت تنهايي صدايم ميكنند !
.
مثل خودكاري كه روي پيشخوان بانك هاست
با غل و زنجير پايم جابجايم ميكنند!
.
استکانم تنهاست به تو می اندیشد
او که او را می خواست به تو می اندیشد
از نگاهش پیداست به تو می اندیشد
در سکوت دفتر قلمش می لرزد
تو حواست هرجاست به تو می اندیشد
مادرم خوشبخت است به خودش می بالد
پسرش مدتهاست به تو می اندیشد
پل عابر خیره به خیابان مانده
در روانش غوغاست به تو می اندیشد
خانه وقتی خالیست پنجره بارانیست
استکانم تنهاست به تو می اندیشد
کودکی با لبخند مادرش را بوسید
خواب نازش گویاست به تو می اندیشد
از خودم می پرسم چه کسی می فهمد
ماه وقتی زیباست به تو می اندیشد
به چه می انديشی؟ نگرانی بیجاست
زندگی امروز است
زندگی قصه عشق است و اميد
صحنه ی غمها نيست
به چه می انديشی؟ نگرانی بیجاست
عشق اينجا و تو اینجا و خدا هم اينجاست
پای در راه گذار
راهها منتظرند
تا تو هر جا كه بخواهی برسی
پس رها باش و رها
تا نماند قفسی…
نقش زاپاس
وقتی قراره که من برات نقش زاپاس رو بازی کنم
ازم انتظار نداشته باش که
دعایی غیر از پنچر شدنت ، برات بکنم !
............................
هر وقت از پل هوایی رد می شد
با خودش فکر می کرد ده ثانیه از عمرش رو تلف کرده
روز دهم از زیر پل رد شد
از لحظه تصادف تا تموم کردنش فقط صد ثانیه طول کشید
............................
دلمان که میگیرد تاوان لحظه هایی است که دل میبندیم.
خدای خوبم هرگز کسی را به آنچه قسمتش نیست عادت نده
(دکتر شریعتی)
....................................
تمام صندلی های پارک دونفره اند !خیالی نیست روی چمن مینشینم ....!
.........................
تـــو ، چـه می فهمی ! حــال و روز کسی را که ، دیگر هــــیـــــچ نگاهی دلــش را نمی لرزانـد ...!
.........................
تکرار شو شاید ما سهم هم باشیم
شاید به جرم عشق ما متهم باشیم
باز در حضور تو آشفته خویشم
در سفره عشقت درویش درویشم. .
دوستت دارم می دونی
این قصه رو می تونی، از تو چشام بخونی
یه عمریه باهاتم، عاشق یک نگاتم
میون صد تا عاشق، در به در و فداتم
تو نور این چشامی، خنده ی رو لبامی
دنیا خیلی قشنگه، وقتی که تو باهامی
تو قحطیِ محبّت، دادی به عشقم عادت
رو بال مهربونی، رفتم تا بی نهایت
تو اوج آسمون ها، دارم ز تو حکایت
تو قحطی محبت، دادی به عشقم عادت
رو بال مهربونی، رفتم تا بی نهایت
تو اوج آسمون ها، دارم ز تو حکایت
رنگ چشات عسل، طعم لبت عسل
اسمت که شیرینه، اونم بزار عسل
رنگ چشات عسل، طعم لبت عسل
اسمت که شیرینه، اونم بزار عسل
دوستت دارم می دونی تا وقتی مهربونی
این قصه رو میتونی از تو چشام بخونی
یه عمریه باهاتم عاشق یک نگاتم
میون صدتا عاشق در به در و فداتم
تو نور این چشامی خنده ی رو لبامی
دنیا خیلی قشنگه وقتی که تو باهامی
رنگ چشات عسل طعم لبت عسل
اسمت که شیرینه اونم بزار عسل
رنگ چشات عسل طعم لبت عسل
اسمت که شیرینه اونم بزار عسل
دوستت دارم می دونی تا وقتی مهربونی
این قصه رو میتونی از تو چشام بخونی
یه عمریه باهاتم عاشق یک نگاتم
میون صدتا عاشق در به در و فداتم
تو نور این چشامی خنده ی رو لبامی
دنیا خیلی قشنگه وقتی که تو باهامی
وقتی میای قشنگترین پیرهنتو تنت کن
پشت دیوار شب یه راهی داره
که می ره یه راست در خونه ی ستاره
چهار قدم از ور دل ما که رد شی
می بینی ماه شب چارده داره
خورشید خانومو ابروشو بر می داره
خورشید خانومو ابروشو بر می داره
بیا بریم اونجا که شباش بوی تو باشه تو هواش
باد که میاد رد شه بره بریزه سرت ستاره هاش
بیا بریم اونجا که شباش بوی تو باشه تو هواش
باد که میاد رد شه بره بریزه سرت ستاره هاش
وقتی میای قشنگترین پیرهنتو تنت کن
تاج سر سروریتو سرت کن
چشماتو مست کن همه چی رو بشکن
الا دل ساده و عاشق من
قبله یعنی حلقه ی چشم مستت
ضریح اونه که دست بزنم به دستت
جای دخیل پامو ببند تو خونهت
به جای مهر سرمو بزار رو شونهت
سرمو بزار رو شونهت
سرمو بزار رو شونهت
سرمو بزار رو شونهت
بیا بریم اونجا که شباش بوی تو باشه تو هواش
باد که میاد رد شه بره بریزه سرت ستاره هاش
بیا بریم اونجا که شباش بوی تو باشه تو هواش
باد که میاد رد شه بره بریزه سرت ستاره هاش
وقتی میای قشنگترین پیرهنتو تنت کن
تاج سر سروریتو سرت کن
چشماتو مست کن همه چی رو بشکن
الا دل ساده و عاشق من
قبله یعنی حلقه ی چشم مستت
ضریح اونه که دست بزنم به دستت
جای دخیل پامو ببند تو خونهت
به جای مهر سرمو بزار رو شونهت
سرمو بزار رو شونهت
سرمو بزار رو شونهت
سرمو بزار رو شونهت
سرمو بزار رو شونهت
سرمو بزار رو شونهت
ديوونه ايم اگه همو خوشبخت ندونيم
دو تايی که نمی کشن دست از عاشقی
دو تا عاشق کنار هم مست از عاشقی
دو تايی که نمی کشن دست از عاشقی
سرنوشت من و تو با هم گره خورده
يکی نباشه اون يکی از غصه مرده
وقتی دو تا جون تو يه قالب جا گرفته
وقتی خدا من و تو رو به هم رسونده
ديوونه ايم اگه همو خوشبخت ندونيم
ديوونه ايم اگه همو خوشبخت ندونيم
عاشق بوديم عاشق هستيم عاشق می مونيم
عاشق بوديم عاشق هستيم عاشق می مونيم
تو آسمان آبي آرامو روشني
آهنگ اشتياق دلي درد مند را
شايد كه بيش از اين نپسندي به كار عشق
آزار اين رميده ي سر در كمند را
بگذار سر به سينه ي من تا بگويمت
اندوه چيست، عشق كدامست، غم كجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمريست در هواي تو از آشيان جداست
دلتنگم، آنچنان كه اگر بينمت به كام
خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
شايد كه جاودانه بماني كنار من
اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت
تو آسمان آبي آرامو روشني
من چون كبوتري كه پرم در هواي تو
يك شب ستاره هاي تو را دانه چين كنم
با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه ي شراب
بيمار خنده هاي توام ، بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني ، گرم تر بتاب
راز عشق خويش را آهسته خوان در گوش من
بازوانت را به مستي حلقه کن بر گردنم
تا بلـــرزد زير بازوهاي سيــــمينت تنم
چهره ي زيباي خود را از رخ من وا مگير
جز به آغـــوش چمن يا دامــن من جا مگير
راز عشق خويش را آهسته خوان در گوش من
جستجو کن عشـــــق را در گرمي آغوش من
من تو را تا بيکران ها ،من تو را تا کهکشان ها
از زمين تا آسمان ها دوست دارم ،مي پرستم
من تو را همچون اهورا ،من تو را همچون مسيحا
همچو عطر پاک گل ها دوست دارم، مي پرستم
من تو را با هستي خود با وجودم
عاشقم با خون خود با تار و پودم
من تو را با لحظه هاي انتظارم
عاشقم با اين نگاه بي قرارم
من تو را همچون پرستو ،ياسمن ها نسترن ها
من تو را با آنچه هستي دوست دارم ،مي پرستم
من تو را تا بيکران ها ،من تو را تا کهکشان ها
از زمين تا آسمان ها دوست دارم ،مي پرستم
من تو را همچون اهورا ،من تو را همچون مسيحا
همچو عطر پاک گل ها دوست دارم، مي پرستمر
گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی
یک روز شاید در تب طوفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
انجا همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی
یعنی که بعد از آن همه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی
شاید خودت خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی ها را بلد باشی
یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی
حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها
باید زبان تند حاشا را بلد باشی
وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و اما را بلد باشی
من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید سادگی را بلد باشی
یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی
چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری
باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی
بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال دریا را بلد باشی
زنگ النگوهات را شیراز نمی فهمد
ای کاش رسم آن طرف ها را بلد باشی
دیروز یادت هست؟ از امروز می گفتم
امروز می گویم که فردا را بلد باشی
گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما توباید اینمعما را بلد باشی !!!
هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر
برگی از شاخه
بر زمین فرو می افتد
و تو میپنداری که دیگر نیست!!
ولی
برگ
به کام زمین فرو می افتد
و غذای خاگ می شود
تا خاک
بتواند
ریشه های گرسنه را
تغذیه کند
تا بهاردیگری
به جای این برگ فرو افتاده از شاخه
برگهای بیشتر جوانه زند
شاخه های کوتاه تر
بلند تر گردد
وقامت درخت
رشیدتر!
پاییز زیبا
فصل خداحافظی
گیاهان خسته است
از چرخه بالا نشینی
و ریختن هرچه که دارند
یعنی
جانشان
به پای آنان که هنوز نیامده اند!!
آیا این چیزی جزعشقٍٍ است؟
اگر نیستی نبود آیا هستی معنا داشت؟
مردن عاشق نمی میراندش در چراغی تازه میگیراندش
چشمهای من و تو
روزگاریست غریبانه به هم می نگرند
سایه ها ، خوشبختند
نه به افسون نگاهی دل می سپارند و نه به دوست عبث می نگرند
سایه ها بی قلبند ، کینه ها در دلشان راهی نیست
عشق من و عشق تو
هر دو افسانه سنگ است و سبو
من غریبانه به خوشبختی خود می نگرم
و تو غمگین تر از آنی که مرا شاد کنی
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم ...............شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر
باز کن ساقی مجلس سر ِ مینای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر
مست مستم ، مشکن قدر خود ای پنجه غم
من به میخانهام امشب تو برو جای دگر
چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
گر بهجز عشق توام هست تمنای دگر
تا روم از پی یار دگری می باید
جز دل من دلی وجز تو دلارای دگر
نشینده است گلی بوی تو ای غنچه ناز
بوده ام ورنه بسی همدم گلهای دگر
تو سیه چشم چو آئی به تماشای چمن
نگذاری به کسی چشم تماشای دگر
باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز
اوستادان و فزودند معمای دگر
این قفس را نبود روزنی ای مرغ پریش
آرزو ساخته بستان طرب زای دگر
گر بهشتی است رخ تست نگارا که در آن
می توان کرد به هر لحظه تماشای دگر
از تو زیبا صنم اینقدر جفا زیبا نیست
گیرم این دل نتوان داد به زیبای دگر
می فروشان همه دانند عمادا که بود
عاشقان را حرم و دیر و کلیسای دگر
عماد خراسانی
چای را آنکه تو دوست داری بریزد
اشک باید در آغوش یاری بریزد
زلف بر شانههایش نگاری بریزد
من سرم روی دوش تو باشد قشنگ است،
صخره وقتی از آن آبشاری بریزد
چای خوب است اما از آن بهتر اینست:
چای را آنکه تو دوست داری بریزد
خواست قلب مرا پر کند از تو این عشق
خواست دریا که در جویباری بریزد!
عمر ما آن شکوفهست بر شاخه، افسوس
میرود با نسیمی بهاری بریزد
چهرهام مثل آئینه از غم کدر شد
کاش دست تو از من غباری بریزد
با من که هستی هیچ چیزی کم ندارم
با من که هستی هیچ چیزی کم ندارم
دنیا اگر با من نسازد غم ندارم
شور غزلهای مرا چشم تو کافی است
هیچ آرزویی جز تو در عالم ندارم
بگذار هر کس هرچه میخواهد بگوید
کاری به کار عالم و آدم ندارم
از هیبت عشق است میلرزم، مپندار
در عاشقی دست و دلی محکم ندارم
این روزها جز دستهای مهربانت
این زخمهای کهنه را مرهم ندارم
تقدیر چونان ارگ بم ویرانهام کرد
دلشورههای کمتری از بم ندارم!
با این حساب، آیینهی دلتنگیام را
جز چشمهای سادهات محرم ندارم
هرچند هر گل رنگ و بویی خاص دارد
میلی به آنها جز گل مریم ندارم
هر پنج فصل دامنت اردیبهشتی است
با من که هستی هیچ چیزی کم ندارم
خدابخش صفادل
دوست
دوست
جان به فدای خم ابروی دوست
بود و نبودم همه از بود اوست
عشق که در نقطه ی پرگار اوست
کمتر از آنم که کنم وصف دوست
آنکه به یک مو همه را نقش بست
روز و شب از طره ی او گفتگوست
قطره ی اشگی که ز چشمش چکید
مستی عالم همه از آن سبوست
چون که مرا نیست ز خود آبرو
چشم تر دوست مرا آبروست
چهره چو در جام نهان کرده وی
بوسه از آن می به لبم آرزوست
در عجبم او به تماشای کیست ؟
آینه را آینه در جستجوست
وفاداری پرنده
گفته بودم که بی تو
بی تو دلم می گیرد
و با خودم می گویم
کاش آن بار که دیدمت
گفته بودم
که بی تو
گاه دلم می گیرد
که بی تو
گاه زندگی سخت می شود
که بی تو
گاه هوای بودنت دیوانه ام می کند
اما نمی گفتم
که این " گاه" ها
گهگاه
تمام روز و شب من میشوند
آنوقت بغض راه گلویم را می گیرد
درست مثل همین روزها
کاش می توانستم
دست های تو را می گیرم
هزار تسمه ی چرمین
بر پیکر اسبان فرود می آید
همچون آذرخش
به نرمی ابریشم
و باد پیش می راندشان
به سرعت آواز یک پرنده ی غریب
که چاووشخوان قبیله ی مهر است.
این همه برای تو
که در عرش ذهنم نشسته ای
چیزی نیست.
کاش می توانستم
اسب ها و کالسکه های بیشتری تدارک ببینم
کاش می توانستم
تمامی فرشتگان خدا را صدا کنم
کاش جایی
بالاتر از عرش هم می شناختم.
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﺭ ﻣﻲ ﺷﻮﻱ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ
ﻗﺼﻪي ﻣﻦ و ﻏـﻢ ﺗﻮ ﻗﺼﻪي ﮔﻞ و ﺗﮕﺮﮔﻪ
ﻗﺼﻪي ﻣﻦ و ﻏـﻢ ﺗﻮ
ﻗﺼﻪي ﮔﻞ و ﺗﮕﺮﮔﻪ
ﺗﺮس ﺑﻲ ﺗﻮ زﻧﺪه ﺑﻮدن
ﺗﺮس ﻟـﺤﻈﻪﻫﺎي ﻣﺮﮔﻪ
اي ﺑﺮاي ﺑـﺎ ﺗﻮ ﺑﻮدن
ﺑﺎﻳﺪ از ﺑﻮدن ﮔﺬﺷﺘﻦ
ﺳـﺮ ﺑـﻪ ﺑـﻴـﺪاري ﮔﺮﻓﺘﻪ
ذﻫﻦ ﺧﻮاب آﻟﻮدهي ﻣﻦ
ﻫﻤـﻴﺸﻪ ﻣـﻴﻮن ﻗـﺎب ﺧﺎﻟـﻲ درﻫﺎي ﺑﺴﺘﻪ
ﻃﺮح اﻧﺪام ﻗﺸﻨﮕﺖ ﭘﺎك و روﻳﺎﻳﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ
ﻛﺎش ﻣﻴﺸﺪ ﭼﺸﺎم ﺑﺒﻴﻨﻦ
ﻃﺮح اﻧﺪام ﺗـﻮ داره
زﻧﺪه ﻣﻴﺸﻪ ﺟﻮن ﻣﻴﮕﻴﺮه
ﭘﺎ ﺗﻮي اﺗﺎق ﻣﻴﺰاره
ﻛﺎش ﻣﻴﺸﺪ ﺻﺪاي ﭘﺎﻫﺎت
ﺑـﭙـﻴﭽﻪ ﺗـﻮ ﮔـﻮش داﻟﻮن
ﻃـﺮف داﻟـﻮن ﺑـﮕﺮده
ﺳﺮ آﻓﺘﺎب ﮔﺮدوﻧﺎﻣﻮن
ﻛﺎش ﻣﻴﺸﺪ دوﺑﺎره ﺑﺎﻏﭽﻪ
ﭘـﺮ ﮔـﻠـﻬـﺎي ﺗـﻮ ﺑـﺎﺷـﻪ
ﻏﻨﭽﻪي ﺳﻔﻴﺪ ﻣﺮﻳﻢ
ﺑﺎ ﻧـﻮازش ﺗﻮ واﺷﻪ
ﻛﺎش ﻣﻴﺸﺪ اﻣﺎ ﻧﻤﻴﺸﻪ
ﻧـﻤـﻴﺸﻪ ﺑـﻴﺎي دوﺑﺎره
ﻧﻤﻴﺸﻪ دﺳﺘﺎت ﺗﻮ ﮔﻠﺪون
ﮔـﻠـﻬـﺎي ﻣـﺮﻳـﻢ ﺑـﺬاره
ﻛﺎش ﻣﻴﺸﺪ اﻣﺎ ﻧﻤﻴﺸﻪ
اﻳـﻦ ﻣـﺮام روزﮔـﺎره
رﻓﺘﻨﺖ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺑﻮد
دﻳﮕﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻧـﺪاره
فرهاد بیدل
نخستین بار گفتش کز کجائی
بگفت از دار ملک آشنائی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو میگوئی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو که این کار خامست
بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن درین درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چکار است
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
بگفتا در غمش میترسی از کس
بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بیجان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم
چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنیاد
که ما را هست کوهی بر گذرگاه
که مشکل میتوان کردن بدو راه
میان کوه راهی کند باید
چنانک آمد شد ما را بشاید
بدین تدبیر کس را دسترس نیست
که کار تست و کار هیچ کس نیست
به حق حرمت شیرین دلبند
کز این بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدین حاجت در آری
چو حاجتمندم این حاجت برآری
جوابش داد مرد آهنین چنگ
که بردارم ز راه خسرو این سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنین شرطی به جای آورده باشم
دل خسرو رضای من بجوید
به ترک شکر شیرین بگوید
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
اگر خاکست چون شاید بریدن
و گر برد کجا شاید کشیدن
به گرمی گفت کاری شرط کردم
و گر زین شرط برگردم نه مردم
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دست برد خویش بنمای
چو بشنید این سخن فرهاد بیدل
نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بی ستونش
به حکم آنکه سنگی بود خارا
به سختی روی آن سنگ آشکارا
ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسی نگهداشت
بر او تمثالهای نغز بنگاشت
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
پس آنگه از سنان تیشه تیز
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز
بر آن صورت شنیدی کز جوانی
جوانمردی چه کرد از مهربانی
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد
اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
به دنیه شیر مردی زان تله رست
چو پیه از دنیه زانسان دید بازی
تو بر دنبه چرا پیه میگدازی
مکن کین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبهای دلگیر دارد
چو برنج طالعت نمد ذنب دار
ز پس رفتن چرا باید ذنب وار
دو مجسمه
توی دلم گفتم کی موهات را شانه میزند ؟
در انبوه خاطره هایی که نداشیم به هم خیره می مانیم
تنم
آغشته به برگ هاست
برگشته ام از جنگل
و تازه فهمیده ام
دوستی ام با شاخه ها به هزارسال پیش برمی گردد
ما
همدیگر را نشناخته خواهیم مرد
در سرزمینی
که غم
خیابان ها را جارو می زند
تنها چهره ی درخت ها برایم آشناست
در خانه ای با اتاق های کوچک درهم
که خاطره ها
چراغ آویزان از سقف را خاموش می کند
به انتظار باد می نشینم
که بی تابانه
برای بوسیدنم پرده ها را کنار می زند
ما همدیگر را
در آغوش نکشیده خواهیم مرد
و بعد در انبوه خاطره هایی که نداشیم
به هم خیره می مانیم
"تو همیشه ناشیانه ماهرانه ترین کارها را انجام میدهی !
تو آینه را می زنی میشکنی
من دلگیر میشوم ...
تو در همین خرده آینه ها تکرار میشوی!
من میخندم
میگویم :
"تو همیشه ناشیانه ماهرانه ترین کارها را انجام میدهی ! "
میخندی ....
من عاشق خندیدنت میشوم
من اشتباه نمیکنم که آینه را دست تو میسپارم
یا دل به تو میبندم ....